رفتن از دیار غربت
دختر گلم روز به روز حال مامانی بهتر میشد و تو بزرگتر میشی بابا کارش درست شده بود و ما باید از تبریز بر میگشتیم و به اصفهان می اومدیم ما با دوست بابا رفتیم تهران و بابا با ما می امد اصفهان توی راه خیلی خسته شدم همش تو این فکر بودم نکنه تو اذیت بشی رسیدیم تازه فهمیدم که اره عشق مامانی خسته شده و نمی گذاشتی مامان بخوابه . چند روزی خونه مامان گلی می موندیم تا به خونه جدید بریم.