مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

مانلی

رفتن از دیار غربت

دختر گلم روز به روز حال مامانی بهتر میشد و تو بزرگتر میشی بابا کارش درست شده بود و ما باید از تبریز بر میگشتیم و به اصفهان می اومدیم ما با دوست بابا رفتیم تهران و بابا با ما می امد اصفهان توی راه خیلی خسته شدم همش تو این فکر بودم نکنه تو اذیت بشی رسیدیم تازه فهمیدم که اره عشق مامانی خسته شده و نمی گذاشتی مامان بخوابه . چند روزی خونه مامان گلی می موندیم تا به خونه جدید بریم.
9 فروردين 1392

30 هفتگی

عسلم مامانی توی ماه هفتم و هشتم 3 هفته یکبار ویزیت میشد و وزن من و شما رو میگفتن و وضعیت ما توسط دکتر چک میشد که اول ماه هشتم دکتر واسم سونو نوشت تا شما رو ببینیم. خانم دکتر سونوگراف خوبی رو به ما معرفی کرد که باید از صبح زود میرفتیم نوبت میگرفتیم که بابا سجاد صبح زود رفتن نوبت گرفتن و وقتی نوبت من نزدیک شد من هم رفتم پیش بابا، نوبت من که شد با بابا رفتیم توی اتاق و دکتر شروع کرد به سونو فدات بشم مامانی که بزرگ شده بودی چه حسی داشتم دلم نمیخواست تموم بشه و ببینمت دکتر خیلی با حوصله سونو میکرد و توضیح میداد انگشتای پا، دستای کوچیکت و صورت نازت رو و ... نشون داد وزنت توی 30 هفتگی 1505 گرم بود که دکتر میگفت همه چیز خدا رو شکر خوبه...
29 بهمن 1391

خونه جدید و بیمارستان

دختر گلم ما چند روزی دنبال خونه بودیم تا تونستیم یک خونه خوب که اتاق خشگلی داره واسه تو پیدا کنیم.  خدارو شکر حالم خوب شده و دیگه تو  مامانی رو اذیت نمیکنی. دنبال یک دکتر خوب هم بودم که تحت نظرش باشم دو تا دکتر هم عوض کردم ولی هنوز شک داشتمٍ، کلی هم تحقیق کردم واسه بیمارستان خوب، که چندین نفر کلینیک خانواده رو که بیمارستان خصوصی هست رو به من معرفی کردند رفتم اونجا رو دیدم و برای کلاسهای زایمان ثبت نام کردم و هر هفته کلاس میرفتم. خیلی خوب بود هم ورزش بود هم اموزش لازم برای زایمان میدادند و هر جلسه صدای قلبت رو میشنیدم. اونجا از خانم ها و ماماها سوال کردم دکتر فرشته حقیقت رو به من معرفی کردند و وقتی شماره و ادرسش رو گرف...
1 بهمن 1391

برایم بمان پری دریایی من

جیگرم ببخش منو که تنبلی میکنم و مطلب نمیزارم توی وبلاگت خیلی این روزا زود خسته میشم و همش دوست دارم بخوابم، از همون اول که من و بابا با هم ازدواج کردیم بابا میگفت بچه ما دختر باشه من اسمش رو انتخاب میکنم و اگه پسر باشه هم تو، از اونجا که عسلم تو دخمل بودی بابا باید اسم انتخاب میکرد که از همون اول هم للی گفته بود استر اسمتون باشه که بین المللی هست و اسم اصیل ایرانی هستش ولی ثبت احوال ایران قبول نمیکرد این اسم رو متاسفانه، من هم اسم مانلی رو دوست داشتم چند سالی بود که توی ذهنم بود که اسم فارسی هستش به معنی پری دریایی هستش و به زبون مازندرانی هم یعنی برایم بمان. که ما تصمیم گرفتیم مانلی باشه اسمت گلم. ...
18 دی 1391

دیدن خاله فرزانه

امروز قرار شد با فرزانه جون ملاقات کنم ما همدیگه رو توی نینی سایت پیدا کرده بودیم و چون نینی های تو دلمون هم اندازه بود با هم دیگه دوست شدیم. خونشون نزدیک خونه بابا بزرگ بود من رفتم خاله رو دیدم و با هم کلی حرف زدیم در مورد شما که توی دلمون بودید.و خوش گذروندیم.
19 آذر 1391

سونوگرافی 19 هفتگی

فرشته کوچولوی من اولین باری که لگد زدن تو رو حس کردیم 9 اذر ماه بود که صدای بابا زدم و اون هم دست گذاشت رو شکمم و کلی ذوق کرد خیلی حس خوبی بود همیشه فکر میکردم تکون خوردن یه چیزی تو شکم ادم حس خوبی نباشه ولی واقعا یکی از قشنگ ترین حس هاست. و خدا این حس قشنگ رو به مادر داد و من شکرگزارم که به من نعمت بزرگ مادر بودن رو داد. 10 اذر من و بابا رفتیم کرج خونه پدربزرگ و روز 13 اذر من و مامان جون و عمه سبا رفتیم سونوگرافی متاسفانه بابا نتونست بیاد ولی عمه واسه بابا فیلم گرفت که اونم دختر گلش رو ببینه. توی این سونو بزرگتر شده بودی جیگر مامان دکتر پاهای کوچولوت رو صورت گلت رو قلبت کلیه هات و معده و ستون فقرات تو رو که کاملا مشخص بود نشونمون داد و ...
13 آذر 1391

سونوگرافی 15 هفتگی

عزیز دلم امروز که دارم برات مینویسم خیلی روز قشنگی بود من و بابا و مامان گلی با هم رفتیم سونوگرافی مثل همیشه شلوغ بود مامان هم استرس داشت و لحظه شماری میکرد که تو رو ببینه شنیده بودم که توی 15 هفتگی جنسیت رو میتونن بگن واسه همین دل تو دلم نبود تا ببینم جنسیت تو چیه من فکر میکردم پسر باشی اخه همه علائمی که داشتم میگفت تو پسری ولی من همیشه دلم یه دختر میخواست ولی از روزی که خدا تو رو به من داد برام سلامتیت از همه چیز مهمتر بود بابا همیشه  می گفت تو دلم یه فرشته کوچولو هست. بعد 2 ساعت نوبتمون شد من و بابا رفتیم تو دکتر شروع کرد به سونو و توضیح میداد در مورد اندازه و  اعضای بدنت من پرسیدم اقای دکتر جنسیت الان معلومه میشه گف...
10 آبان 1391

11 هفته و 4 روز

امروز من همراه بابا رفتیم واسه سونو گرافی ان تی که واسه سلامتی جنین هست. مامان مثل همیشه  نگران بود و بابا مثل همیشه مامان رو اروم می کرد.نوبتمون که شد رفتیم داخل اتاق دکتر خوبی بود و من تا  دراز کشیدم زود سونو رو انجام داد باورم نمیشد که تو رو توی اون حالت میدیدم بزرگ شده بودی ماشاالله و تمام اعضای بدنت رو می دیدیم کارهایی که انجام میدادی منو بابا رو کلی متعجب کرد مثل بردیا شده  بودی تو کلاس ژیمناستیک پشتک میزدی,دست و پات رو تکون میدادی خلاصه کلی منو بابا ذوق کردیم  دیدیمت و از همه مهمتر که دکتر گفت خدارو شکر همه چیز خوبه. قربون قدت برم که 47 میلیمتر بودی جیگرم. بعد هم ازمایش غربالگری دادم و گفتن 10 روز دیگ...
16 مهر 1391

تولد مامانی

امروز 5 مهر تولد 26 سالگی مامان, اولین تولد من بود بدون بابایی, برام ناراحت کننده بود ولی تو با من بودی  و همین منو خوشحال میکرد.بابا هم ماموریت بود شیراز. نزدیکای ظهر کسی زنگ خونه رو زد رفتم در و باز کردم بابا جون برام دسته گل رز فرستاد بود خیلی  خوشحال شدم.عاشقتم بابایی که همیشه باعث خوشحالی من میشی. ...
5 مهر 1391

بدون عنوان

عزیزکم میخوام از حال و احوالم برات بگم, مامانی تو این روزا حال خوبی نداره روزهای اول از بوی غذا بدم  می اومد و شروع به عق زدن میکردم بابایی کلی ذوق میکرد و می گفت وای مثل توی فیلما, ولی کم کم حالم بد و بدتر میشد و اب میخوردم می دویدم توی توالت و بالا می اوردم و بعدش هم فشارم می افتاد همیشه بابایی هم با من بود و بعضی وقتا من و تو اون حالت میدید اشک پر چشاش می شد قربون اون چشمای مهربونش, حتی نمی تونستم غذا بخورم همه کارها رو بابایی انجام میداد.همیشه توی خونه دراز  میکشیدم , و روزای سختی دارم که به عشق تو همه روزا رو سپری میکنم تا روی ماهت رو ببینم. توی این شهر هم کسی رو ندارم نه دوستی نه اشنایی من بودم و بابایی و خدای مهر...
27 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد